تولدت مبارک

 

 

 

بنام خدا

 

 



                 اینبار فقط می خوام فریاد بزنم بگم خدا جون صدامو می شنوی


              آره میشنوی ولی کاش نمیشندی  کاش اون روز آره همون روز تولدم  صدامو نمیشنیدی

 

               کاش اون آرزو رو نمی کردم  کاش سامان رو ازت نمی خواستم کاش اصلا اون

 

                روز نمی دیدمش دیر تر میومدم اون اونجا نبود نمی دونم چه صلاحی تو کارت بود

 

                 به هر حال هر چی بود و نبود تجربی بود . فهمیدم نباید دل ببندم تو این دنیا

 

          تو راست گفتی حق با تو بود من باختم اما تو نه تو به من گفتی اما من

 

                 گوش نکردم. تو گفتی

 

 

                              در گذر گاه زمان خیمه شب بازی دهی

 

 

                                                                         با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد

                    عشق ها می میرند

 

                                                           رنگ ها رنگ دگر می گیرد

 

                 و فقط خاطره هاست

 

                                                  که چه شیرین وتلخ دست نخورده

 

                             بجا می ماند 

 

                      آره تو راست گفتی همه چیز تموم شد و فقط خاطرات  باقی موندش

 

                    خیلی دوست داشتم  با 10 شاخه گل زنبق به استقبال تولدت بیام

 

                   و بگم گلم تولدت مبارک  اما میدونستم عکس العملت چی هست

 

                   به هر حال تولدت مبارک و امیدوارم بهار خوبی رو آغازکنی

 

                         و به هرچی می خوای برسی و موفق باشی .

 

                     و برای همیشه این وبلاگ هم به خاطرات  پیوست . 

 

                       و از تمام عزیزانی که تا به امروز  در کنارم بودن کمال تشکر و

 

                         قدر دانی را دارم  و در این ضیافت الهی ما را از دعا خیرتان

 

                      بی نصیب نگردانید .

 

                                                                                         یا حق ...................

 

دوست داشتن + احتیاج

    

برای تو بی وفا که گذاشتی رفتی

 

دوست داشتن ؛ خیلی شبیه احتیاج داشتن است

یک جور احتیاج داشتن مفرط

و گاهی هم دوست داشتن راهی برای فراموش کردن است

چند روزیست غریبه ای در زندگیم پیدا شده ... حس میکنم دوستش دارم ...

و خودش هم باور کرده که خیلی دوستش دارم !

نمی دانم ... شاید برای به خاکسپاری خاطرات گذشته !

یکبار ... نیمه شب ... از او پرسیدم :

-
چرا منو دوست داری ؟

و حس کردم بعد از این سئوال روی گونه سمت چپ او و روی احساسات من چال کوچکی افتاد

و این شروع تازه ای بود برای یک هم آغوشی ،

بوسه های عاشقانه در تاریکی ،

شنیدن نفسهای هوسناک ،

و لذت بردن از یک گناه .

همیشه معتقدم گناه باید لذت داشته باشد

گناهی که لذت ندارد ؛‌ حماقت است

آدم ها گناه می کنند و گناه می کنند و گناه می کنند

و هیچ لذتی در پس گناهان بیشمارشان نیست

یا آدم ها خیلی احمق شده اند

و یا من در تعریف گناه اشتباه می کنم

من همه چیز را می دانم و هیچ چیز را نمی فهمم

و این عمیقا تاسف بار است .

.....



خیلی بد است

گاهی آدم دلش می خواهد از خودش فرار کند

از خودش و گذشته اش و آینده ای که نمی خواهد داشته باشد

به هر طرف که می دود ؛‌ باز هم جز خودش ؛ کسی نیست

به کسی دل می بندد تا خودش را فراموش کند

به کسی دیگر که مثل خود او از خودش فرار کرده است و از دیگران هم همینطور

مدتی می گذرد

اندکی آرام می گیرد و کمی فراموش می کند

اما دوباره عصیان می کند و خودش می شود

همانی می شود که روزی از او فرار کرده بود

همانی می شود که نمی خواست باشد

دل می کند و همه چیز را به هم می ریزد و در پی یافتن سعادت

چیزی که گمشده همیشگی اوست

به تنهایی می گریزد و باز

خودش را می بیند و ناامیدانه به دیوار بلند آرزوهای سرکوب شده اش چنگ می زند

باز هراسان و دربدر از خویش می گریزد تا شاید

باز در خم کوچه ای ؛

کسی مثل خودش را بیابد و او را در آغوش بکشد

تا چند روزی باز فراموش کند و مشغول باشد

مدام واژه های عاشقانه تکرار می شود و مدام لبهای ترک خورده ((‌ دوستت دارم را تکرار می کنند))‌


و شاید در لحظه ای کوتاه

آدم بدون اینکه خودش بفهمد

در بالای پرتگاهی که راه برگشتنش سخت است

رها شود

آری ... این جا نمی شود به کسی نزدیک شد ،

آدم ها از دور دوست داشتنی ترند ...

 

 

 

 

 

 

 

زندگی

 

 

زندگی شاید همین باشد

یک فریب ساده و کوچک

آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را

جز برای او و جز با او نمی خواهی

من گمانم زندگی باید همین باشد.

 

با تو می گویم دردهایم را هم آواز تنهایی هایم

با تو می گویم از آنچه هست و گذشت

با تو می گویم روزهایی پر از خاطره را

با تو می گویم از ابهام نوشته ها

اگر امروز سر افکنده ام خود را مقصر ندان بدان که به رسم سرنوشت زندگی ام را به عبث نگاشتم

نگو که ترانه های مرگ را بر وجودم می خواندی زیرا من خود خواسته ام هم آواز مرگ باشم

نگو که روزهای پاییزی را در کنارم نماندی من خود مقصر تنهایی های خویشم

نگو که زندگی ام تباه شد در انتظار ثانیه های بازگشت تو من خود مشتاق انتظارم

نگو که بی کسی هایم سر آغازش وجود توست من خود خواستم و می روم به سوی آنچه خود برای خود رقم زدم

اگر امروز آب و آیینه مرا از قلمرو خویش راندند بدان که فرداها شعله های آتش همراه من اند

بدان همه چیز را ار آغاز می نگارم.

 

پروردگارا . عدالت . دنیا . لبخند .

 

 

 

 

پروردگارا
پروردگارا من را ابزار آرامش خویش قرار ده.بگذاردر هر کجا که نفرت است عشق درو کنم .هر جا آسیب است عفو ،
هر جا شک است ایمان ،
هر جا نوامیدی است امید.
هر جا تاریکی است نور
و هر جا غم است سرور.
پروردگار عالم به من لطف کن تا بیشتر در پی تسکین بخشیدن باشم تا آرام شدن
همانطور که می فهمم فهمیده شوم. همانطور که دوست دارم دوست داشته شوم
زیرا دراثر دادن است که دریافت می کنم، دراثربخشیدن است که بخشیده می شوم در مرگ خود است که در زندگی جاویدان متولد می شوم.

 

 

عدالت
عدالت قابل تردید نیست
هر کاری بکنیم نتیجه آن را می بینیم
خطاهایی که از ما سر می زند،
تازیانه ای پدید می آورد که بوسیله آن مجازات می شویم.

"شکسپیر"

 

دنیا
دنیا سه روز بیشتر نیست:

دیروز حکیمی است ادب آموز
امروز دوستی است در حال وداع
و فردا هم آرزویی بیش نیست .

 

 

 

لبخند
لبخند زدن در هنگام مصیبت نشان دهندهء قدرت یک ذهن استوار است!

 

 

منم دلتنگی

 

 

از دست عزیزان چه بگویم ؟
گله ای نیست ...
گر هم گله ای هست ، دگر حوصله ای نیست ...

 

خیلی وقته که دیگه نمی تونم چیزی بنویسم شاید خیلی روزاست که عشق از یاد منم رفته هر چی که می شد اسمشو گذاشت یه احساس احساسی که همه ی ازدحام مغزمو ازم گرفته بود

احساسی که همه ی گریه ها و دل خستگی هام و مدیون اونم احساسی که شاید اگه نبود خیلی بهتر از اینی بودم که الان هستم حالا بازم منم و رویاهای شبای مهتابی رویاهایی که فقط تو قصه هاست عشق اون چیزی نبود که توی قصه ها نوشته بودن

من یه عاشق می خواستم و یه معشوق کسی که همیشه و همه جا کنارم باشه و کنارش باشم ولی فقط یه رویا بود شاید هولناکترین دروغ دنیا

یه باد سرد زمستونی که شبی رو با خودش همراه اورد که از یلداترین شب ها هم بلند تر بود یه شب بلند و ترسناک که با تاریکی اش همه ی نور زندگیم رو برد و هیچ شمعی نتونست روشنش کنه

حالا منم و تنهایی ها منم و دنیای تاریک و تار

یه نفر و می خواستم که توی تاریکی دستم و بگیره و جلو ببرم ولی هرکس که اومد فقط راه غلط رو نشونم داد هیچ کس واقعا منو نخواست هرکس که با من اومد فقط خودش و دید و خودش

حالا بازم منم و تنهایی ها

منم و دلتنگی ها .....................